بوسه بارانت می کنم مادر ...
بانوی ادیب
بوسه بارانت می کنم مادر ...
* می بخشم باشد که مرا ببخشایی *
* گذشت میکنم شاید که از من بگذری *
* دوستت دارم به امید اینکه دوستم بداری *
*عبادتت میکنم باشد که مرا یاد کنی *
ولی تاجرانه پرسدیدنت را دوست ندارم !
پس اگر .........
نبخشاییم ، از من نگذری ، دوستم نداری و یادم نکنی ...
بر من ملالی نیست ؛ باکی هم نیست ؛ چرا که تو هنوزم
تنها معبودم
خواهی بود .
مهربان...........
اگر انگشتانش هم نمی بود تو باز هم پترس نمی شدی!!!!!!!
بیشمار از تو برایش گفتم،که چای در گلوی فکرم گیر آویز شد،
و تو بی آنکه دست فکرم را بخوانی برای رد پایش طرح یک استکان را کشیدی ،
آه و افسوس همه به آن همه نیمه خالی .................................. .
هوا هوای غم انگیز مردی در غربت ؛
غروب جمعه تابستان مردی در غربت ؛
نگاه خسته و شکسته ؛
و گونه بارانی دو چشم پراز شوق مردی در غربت؛
اسیر حس بدی بین خواب و بیداری
و با خیال گلاویز مردی در غربت ؛
شبیه لحظه تردید یک تبسم تلخ ندیده اید ،شما نیز مردی در غربت ؛
نگاه کرد ولی حیف تنها بود به زیر بارشی یکریز مردی در غربت ؛
بیابانی فراخ و تهی از گیاه و درخت ولی...
مردی امیدوار در غربت !!!/ع
من زندگی را دوست دارم ، ولی از زندگی دوباره می ترسم .
من مجازات را دوست دارم ، ولی از پاسبان ها می ترسم .
من کودکان را دوست دارم ، ولی از آینه ها می ترسم .
من روز را دوست دارم ، ولی از روزگار می ترسم .
من می ترسم ،ولی هستم !!!!!!!!!!!!!!/ع
شکستم چون آینه ای در حضور سنگ؛
غرورم را باختم در حضور کوه؛
و از رنج کبوتر پرسیدم در حضور شکوفه نازک و گم گشتم در آسمان مه آلود خود؛
و گریختم از خویش ؛
و فرصت زندگی را تجربه کردم ،
اما...
به تلخی !!!!!
ولی باز بر خویش می بالم که می توانم زندگی کنم و
دوست بدارم
زیستن را./ع
اما...
آنزمان که تمام احساسم را میفروختم ، ندانستم که باید آنرا برای خودم بایگانی میکردم.
پس این دیگران نیستند که به هر بها خریدار احساس تواند ، این تویی که به هر دلیل ؛ بی نیاز نیاز دیگران ،حست را به یغما میفروشی.
ای نازبردست ناماهر ؛
که نابلدی برای ابراز زیباترین احساست ؛
برو و بیاموز که دل سنگین ترین بهایش خودبهای اوست.!!!!!!!!!
وقتی میدانم خواهم مرد و دیگران تنها خواهند ماند ...
لرزش ترس عجیبی تمام وجود میتم را فرا خواهد گرفت و این منم که بابت بودن نا تمام خودم، تنهایی را از خود به آنها به بهای نا چیزی ارزانی کردم.
تو بگو که فلسفه مردن چیست ؟
آیا دیگران سهمی از اندک تنها مردن من خواهند برد و یا فقط منم که نگران شان خواهم ماند ...
اما انتظار پاسخت نخواهم ماند میدانم که دیر یا زود تو هم به من خواهی پیوست و دیگر شور نگرانیم به اتمام خواهد رسید و آنجا میتوانی به دیگران نیز چون من خودت را بفهمانی...........!
ولی................
چه التفاتی،چکار میکنی؟مهلتت تمام شد،برخیز که دارند دلمان را به صلیب میکشند.شهادتین را خواندی یا نه؟!!!!
امروز پایان آنهمه تنهاییست آری ای دل؛ اندکی تبسم کن.