و دیروز ............
جوانی را شنیدم که از سر بی التفاتی خویش می گریست ! که چرا مادر خود را من خود نفهمیدم ...
و مادری را شنیدم که از سر لطافت صاحب و مالکی سخن می گفت تا نگاه دارد تازه آمده ای را که یارای ماندن ندارد . او نه تنها اشک بارانی روزه داری ام را باراند که خود سیلاب روزه داری و مهربانی بود .
جوان از ندیدن مادری که سه سال راهش نداده بود شکوه می کرد و اشک می ریخت و راستی که گریه ی مرد دیدن ندارد و حالا من بگویم که شنیدن هم ندارد .
دعایشان کنید همان طور که نشانی ،مناجات مادر و فرزند را با خدا تا سحر خواند . و دوستی چه مهربانانه دوستی کرد .
ای کاش تو هم شنیده بودی ؛می دانم حرف دل تو را زدند .