بانوی ادیب
کف دستاش مو نداشت ...
مو کاشت تا همه بدونند کارش نشد نداره !!!!!
تو که بی صبرانه می گویی ...
منم ؛ .......!
دوباره بوی ماه مهر ...
دوباره بوی همشاگردی سلام ...
دوباره باز باران با ترانه ...
دوباره مداد و پاک کن ...
دوباره کوله پشتی های پر از بی آذوقگی ...
دوباره نمره های قرمز ذوق زدگی ...
دوباره پاسخ نامه های پر و خالی از گرافیت ...
دوباره انتخاب واحدهای ناپلئونی ...
آخ که چه بوی خوشی می آید ؛ بگذار همه اش تکرار تکرار شود ، بگذار دوباره ها دوباره بیایند ، چه باک برمان ؛که باز هم مهر خواهد آمد چه باشیم چه نباشیم خدا هست ، بهار هم هست تا پائیز هست .
مهر است و محبت همه باقی ...
خدایا !!! تا نا کجا فصل های پر مهر دوستت دارم .
خدایا ؛مهربان ترین ؛سرانجام من مهر بانو را ،پر مهر تر از آرزوهای مهر بگردان!
*****************
و دیروز ............
جوانی را شنیدم که از سر بی التفاتی خویش می گریست ! که چرا مادر خود را من خود نفهمیدم ...
و مادری را شنیدم که از سر لطافت صاحب و مالکی سخن می گفت تا نگاه دارد تازه آمده ای را که یارای ماندن ندارد . او نه تنها اشک بارانی روزه داری ام را باراند که خود سیلاب روزه داری و مهربانی بود .
جوان از ندیدن مادری که سه سال راهش نداده بود شکوه می کرد و اشک می ریخت و راستی که گریه ی مرد دیدن ندارد و حالا من بگویم که شنیدن هم ندارد .
دعایشان کنید همان طور که نشانی ،مناجات مادر و فرزند را با خدا تا سحر خواند . و دوستی چه مهربانانه دوستی کرد .
ای کاش تو هم شنیده بودی ؛می دانم حرف دل تو را زدند .
وقتی شکیبایی زنده یاد می خواند :
* می دانم حالا سال هاست ؛ که دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد *
یاد من و تو می افتم ؛ که سال ها بعد حتی همین هیچ نامه را هم در لغت نامه هایمان نداریم . خوب می دانیم تقصیر هیچ ستاره ی دنباله دار نیست ؛ نه او که سالیان سال دنباله اش به زمین رسیده است و نه این که همین دیروز بود که دنباله اش را برایش طلایی نقاشی کردند .
یادم هست به جای آن همه روزها که ستاره نداشتیم شب را انتظار می کشیدیم و تا آمدنش هزار نقشه را برملا می کردیم .
رسم بازی را یادمان نداده بودند که وقت آمدن تنها یک دنباله دار ، تمام خودم را از یاد بردم تا به جای تو که نیامده بودی آرزو کنم .اما تو چه آرزو کرده بودی که من ندانسته ، نخواسته این طور آرزویت شدم .
دیدی حتی آرزوی تو هم به مقصد نرسید چه رسد به نامه ای که نوشته می شود ،خوانده می شود و ثانیه ها بعد پاره پاره می شود و تو تکه تکه ی شکسته شده ی قاب یادگاریی که از تنها ستاره دنباله دارت را داشتی ، می بینی که حتی شیشه خورده هایش را نمی توان جمع کرد .
نکن ؛دست نزن ، دیگر طاقت گریه هایت را ندارم حتی تمام چسب زخم هایمان تمام شده .
می گویند : بقالی سر کوچه هم دیگر از دستمان خسته شده ؛
حتی تمام داروخانه های شهر .
بریدی آخر .........
گفتم : نکن ؛دست نزن . مگر نشنیدی ؟!!!!!!!!
گفتم که دیگر نمی توان درشترین تکه هایش را هم جمع کرد .
برو شاید بتوانی از نو قاب بگیری البته نه در اتاق من بلکه اتاقی در جایی دیگر .
***************
بوسه بارانت می کنم مادر ...
* می بخشم باشد که مرا ببخشایی *
* گذشت میکنم شاید که از من بگذری *
* دوستت دارم به امید اینکه دوستم بداری *
*عبادتت میکنم باشد که مرا یاد کنی *
ولی تاجرانه پرسدیدنت را دوست ندارم !
پس اگر .........
نبخشاییم ، از من نگذری ، دوستم نداری و یادم نکنی ...
بر من ملالی نیست ؛ باکی هم نیست ؛ چرا که تو هنوزم
تنها معبودم
خواهی بود .